بابانگار

اینقدر امروز ترسیدم که حد و حساب نداشت.تازه از رئال رسیده بودم که از مهد کودک زنگ زدند نگار و نگین گریه می کنند و مامانشان رو می خواهند.منم هراسون دو دقیقه ای خودمو به اونجا رسوندم.چشمتون روز بد نبینه،نگین بغل مربی اش بود و از زمین و زمان گریه می کرد،نگار هم دلش به حال خواهرش سوخته بود و هم از فرصت سوئ استفاده کرده بود و اونم چسبیده بود به مربی اش.مربی ام که جونش دراومده بود،مدام می گفت اینا زیاد اینجا می مونند به نظر من خسته می شوند و باید زودتر بیایید دنبالشون.آخه می دونید که برای مربی ها هر چه بچه کمتر باشه بهتره.آسمون خدا همه جا یک رنگه.آوردمشون خونه در حالی که نگین همانطوری جیغ می زد و اصلا نمی تونست راه بره.به باباش خبر دادمو و فوری بردش دکترواوضاع خیلی خراب بود.گویا گرفتار یک ویروسی شده بود که در این منطقه آلمان شایع شده بودونگین ما هم یکی از قربانیها یش بود.دل درد،اسهال،استفراغ،التهاب گلو.... و خلاصه هر چی که فکر کنید.الان خدا رو شکر یک خورده بهتره تا ببینیم چی می شه؟خلاصه اون روز غذا رو با آب می دادیم پائین.خدا مریضی بچه رو قسمت هیچکی نکنه.