بابانگار

ملکه

امروز نگار در مدرسه در ریاضی ملکه کلاسشون شده.حتی از بچه هایی که ریاضی اشان بهتر بوده جلو زده.من که خیلی خوشحال شدم امیدوارم همیشه موفق باشد.فردا هم کارنامه نیمسال اولشان را می دهند و نگار خودش خیلی امیدوار است.باید صبر کرد مهم اینه که نگار زحمتش را کشید.حتی معلمش به اش گفته تو می تونی ریاضی رو از من سریعتر حل کنی. نگار هم حسابی رو خودش حساب باز کرده و از من می خواست برای بردنش به دبیرستان نابغه ها اقدام کنم.خدا رو چه دیدی ما که هیچی نشدیم شاید بچه مون نابغه از آب دراومد.ولی خدا سلامتی بده از همه چیزها مهمتره.

قهر

دو روزه که نگار با بهترین دوستش قهر کرده. من اگر چه به روی خودم نمیارم ولی خیلی نا راحتم. چون فعلا گزینه بهتری برای دوست شدن ندارد. مخصوصا نگار دختری است که هیچ وقت چند تا دوست همزمان نداشته.دقیقا مانند قبلا که لیزا رو از دست داد. ولی از طرفی هم یک جوری راه خودشو پیدا می کنه. حالا باید صبر کنیم ببینیم به کجا می کشه. من همیشه نگران روابط نگار بیشتر از نگینم. چون خیلی از کارهایی که هر بچه ای در بچهگی اش می کنه نگار نمی کنه. فقط اینو می دونم که خیلی دوستش دارم وتحمل نا راحتی هایش را ندارم. البته او هم منو خیلی دوست داره. دوست دارم همیشه موفق باشه چون لیاقتش را داره.حالا یا نشون نمی ده و یا واقعا از این موضوع زیاد ناراحت نیست.به هر حال براش آرزوی موفقیت می کنم.

یکشنبه باز

در آلمان یکشنبه ها تعطیل است و حداقل شهر ما صدای زوزه باد می پیچد و اثری از آدمیزاد نیست. من نمی دانم کجا غیبشان می زند .همه که نمیشه خونه بمونند. ولی سالی سه بار به مدت 5 ساعت فروشگاهایی که اعلام آمادگی می کنند روز یکشنبه از ساعت یک بعد از ظهر تا 6 باز هستند. با این کار شوکی به اقتصاد خاموش یکشنبه هایشان وارد می کنند. منطقه بزرگ خرید که از شهر فاصله دارد بیشتر هدف این برنامه است. و برای تشویق مردم به خرید هر فروشگاهی برنامه های خاصی بخصوص برای کودکان دارند. و از طرفی هم اتوبسرانی اتوبوس مجانی از مرکز شهر به آنجا می گذارد. ما هم که مفت باشه کوفت باشه. دست بچه ها رو گرفتم و با اتوبوس رفتیم. یک قسمتی برای بچه ها بود که بادکنکها را نشانه می گرفتند و بر حسب تعداد ترکیده ها به بچه ها که از تبلیغات همون فروشگاه بود جایزه می دادند.نگار رفت جلو و گفت می تونم منم بازی کنم. یک دفعه آقاهه گفت چی باید بگی؟ نگار هم که از دنیا بی خبر و در حال خودش بود جواب نداد. خلاصه آقاهه گفت باید لطفا می گفتی. بعد هم بدترین جایزه ای که می شد به اش داد. شاید کار اون درست و قابل توجیه بود. چون در آلمان جمله ای نیست که لطفا درش نباشه. اما طرف حساب بچه بود و واقعا هدف بی تر بیتی یا بی فرهنگی نبود. من که شخصا به حساب خارجی بودنمان گذاشتم. ولی اگه با خارجی مشکل دارند بچه 6سالش که گناهی نداره. البته نا گفته نماند که نگار ما خیلی بی سرزبونه. وزیاد اهل عزت و تعارف نیست. و همیشه باید یادش بندازی که سلام کنه یا جواب سلام و از جور مسائل رو بده. در حالیکه نگین خوب حواسش هست هم میگه و هم خیلی بلند می گه. بعدش هم من کلی دعواش کردم که چند بار باید یادآوری اش کنم. خلاصه جاهای دیگر رو هم گشتیم و خرید کردیم و باز هم با همون اتوبوسها برگشتیم.
البته باید بگویم این یکخورده دل چرکیهائی که تا حالا برامون پیش اومده تو همین مراسمهای بخور بخور و جایزه بگیر بوده. حق هم دارند زورشون می یاد جایزه ها رو به هم وطن خودشون ندهند و به بجه های ما بدهند. ولی اینجا هم آدم خوب و بد زیاد داره. بیشتر ناراحتی من سر بجه ها است .اگه برای خودم باشه به جهنم. ولی بچه ها که نمی فهمند این مسائل از کجا آب می خوره .فقط می بینند بعد از اینکه مدتها تو صف بودند. بی نوبتی میشه یا جایزهای که به همه می دهند به اون نمی دهند.
ولی خارج موندن این حرفها رو هم داره. اگر چه این کارها تو ایران هزار برابرش است ولی چون وطنته دلت خیلی نمی سوزه.بعد هم آوردمشان مک دونالد غذاشون دادم و خسته و از رمق افتاده رسیدیم خونه.

übernachtung

دیشب دیروقت روبرت به هم زنگ زد که لئونی مایله فرداشب که شب آخر تعطیلات پاییزی است خونه شما با نگار بخوابه. بچه ام هم کلی خوشحال شد و کلی تشک و کیسه خواب تدارک دیدیم. ولی امروز تماس گرفت که پشیمان شده و نمی خواد. حالا اگه این ما باشیم کله اون بچه رو می کنیم که چرا مسخره بازی درآورده.منم بردمشون خریدوپارک. همیشه سعی می کنم اگر وقت داشته باشم بیرون ببرمشون. هر چی باشه از پای تلوزیون نشستن بهتره.دیگه حالا بزرگتر شده اند و به اندازه قبل از بیرون رفتن ذوق نمی کنند. حتی گاهی اوقات به زور می برمشان . از اینکه بچه هام شاد باشند و روحیه خوبی داشته باشند کیف می کنم..

کتابخانه

از بیکاری امروز نگار رو بردم عضو کتابخانه کردم. اگر چه خونه کتابهای زیادی داریم ولی جهت آشنایی بیشتر باکتاب و کتاب خوانی بردمش.در آلمان از بچه ها ی زیر 18 سال جهت عضویت پولی دریافت نمی کنند. و به هر اندازه دوست دارند می توانند کتاب کرایه کنند.البته من و نگار دو تا دی ودی هم برداشتیم که مسئولش گفت آنها رو از 12 سال به بالا می دهیم.قانونهای جالب آلمان در اینجاست که جهت تشویق بجه ها به کتابخوانی هر مشگلی را از سر راه برداشته اند. در عوض در همین قانون جائی برای بی نظمی یا به عبارتی سواستفاده نگذاشته اند.یعنی بار اول کارت مجانی صادر می شود ولی اگر گم شد برای بار دوم 3 یورو پول می گیرند. کتابخانه شهر ما سالنی مخصوص بچه ها دارد که پر از میزوصندلی و همچنین تشک گرم ونرمی جهت بچه هائی که می خواهند لم بدهند.شما می توانید تا آخر وقت در کتابخانه بمانید همه آنها را بخوانید یا انتخاب کنید بدون کوچکترین دردسری.من نشستم و نگار خودش سه کتاب انتخاب کرد و به خانه برگشتیم.

volks park




روز یکشنبه با دوچرخه هامون رفتیم پارک ملت البته از نوع آلمانی اش. هوا خوب بود گفتم بهتره بچه ها رو ببرم بیرون. اینجوری حداقل کمتر پای تلوزیون می شینند.پارک قشنگیه اگر چه از خونه دوره ولی ارزشش رو داره. مخصوصا در پاییز که دیگه معرکه میشه. خیلی مناظر زیباتر و دیدنی تر میشن. همه جا برگهای زردو یکنواخت پاییزی.ما هم کلی عکس گرفتیم. خوبیش اینه هم دریاچه داره هم وسایل بازی و هم چمنزار بسیار وسیع برای پیک نیک کردن و دویدن و فوتبال ودوچرخه سواری و... .تقریبا 6 ساعت اونجا موندیم و حسابی خسته و کوفته و گرسنه آ وردمشون خونه.اگر چه در این پارک بزرگ برای 5دقیقه نگین رو گم کردم ودنیا رو سرم خراب شد ولی کلا بد نبود و از خونه موندن ونکن و بکن بهتر بود.

همسایه


صبح نگین رو می بردم مهد کودک که پیرزن همسایه صدامون زد.و کتابی رو به نگین داد.می گفت برای بچه خواهرم خریدم ولی یادم رفته ببرمش.حالا باشه برای تو و نگار.کتاب خیلی جالب و مفیدی بود. این پیرزن که حتی اسمش رو نمی دونم اتفاقی با ما آشنا شدوهمیشه وقتی از خیابان رد میشیم اگه کنار پنجره اش باشه ما رو مستفیذ میکنه. نه ما خونش می ریم و نه اون میاد. رابطه ما فقط پنجره قدیمی اش است. اون بچه ها رو خیلی دوست داره و به آنها هدیه میده.حواسش هم خوب سرجاشه و زیاد حرف نمی زنه.پارسال شوهر پیرش مرد و حالا خیلی تنها شده اگر چه خیلی هم غصه نخورد.

تبلیغات


اینم تبلیغات یک شرکت بیمه است که نمی دونم چرا توجه نگار و نگین رو به خود جلب کرده.اگه شما فهمیدید به من هم بگید.

موهای نگین

دیروز جلو موهای نگین رو کوتاه کردم همیشه رو چشماش بود و گل سر هم نمی زد. امروز خدا رو شکر مربیاش تعریف کرده بودند. ولی به نظر خودم قبلا بانمک تر بود.شاید هم اگر آرایشگاه بچمو می بردم خوشگلش می کردند..تو راه مهد کودک به من می گفت اگه با این قیافه برم ایران مامان فرنگیس منو نمی شناسه. من هم به اش گفتم نگران نباش تو با هر قیافه ای باشی مامان بزرگ می شناسدت.از قضا نگار هم امروز به عنوان مهمان رفت مهد کودک قبلی اش که همان مهد کودک فعلی نگین است.اگر چه زیاد خوشش نیامده بود ولی از خونه براش بهتر بوده.

مسافرت بابا

بعد از مدتها علی بدون ما رفته مسافرت و برای ما سخته. البته مسافرت واجبی بود چون مادرش فوت کرده بود. نگارو نگین خیلی ناراحت بودن البته نه برای مادر بزرگشان بلکه برای باباشون.نگین احساساتی تر برخورد می کنه و حتی از من می خواست بجای باباش من برم. اگر چه مشکلات بابا نبودن از دید آنها کی مسواکشون رو بزنه وکی شبها باهاشون بازی کنه وکی ببردشون حموم است ولی به هر حال مشکل بود و داشت گریشون در می اومد.حالا بعد از چهار روز عادت کردند.اگر چه بعضی کارهای عجیب و غریبشان حاکی از بهونه گیری برای باباشون است.آدم وقتی بچه داره مسئولیتهایش خیلی بیشتر میشه. مثلا اگر دلت برای شوهرت تنگ نشده ولی باید جلو بچه ها تظاهر به دلتنگی بکنی.و باید در حالی از شدت ترس شبها خوابت نمی بره صداشو در نیاری تا اونها نفهمند.بد بختی نگار هم تعطیلات پاییزی داره و حوصه لش خونه سر میره. خدارو شکر این چندروز که گذشت ببینم چند روز باقی مانده چه خاکی تو سرم بریزم.

بیمارستان

امشب متاسفانه نگین بیمارستانه. البته حالش خدا رو شکر خوبه ولی سلامتی یک چیز دیگه است. حالا خوب شد که امروز تعطیل رسمی بود وعلی هم خونه بود. امشب هم اون پهلوی نگین موند.استفراق شدید و سرانجام بی آبی بدن که مجبور به سرم گرفتن شد.بیمارستانهای اینجا واقعا مجهزتر از ایران است. ما در ایران یک عمر عقبیم. یکی به ما نگفته که می شود بودجه های در نظر گرفته شده رابالا نکشید و بجای آن تختهای بیمارستان را متحرک درست کرد که با دو دسته به ظاهر ساده تختها بالا و پایین و یا قسمت سر بیمار جابجا شود. به ما کسی یاد نداده که رعایت بهداشت بیمارستان از خود مریضی فی نفسه مهمتر است.و با یک دوش ساده در کنار دستشوئی می توان حمام هم به هر اتاق اضافه کرد. به ما کسی یاد نداده که آن همراه بیچاره هم اگه تخت داشته باشد بدش نمی آید. آنهم چه تختهائی. قابل حما و نقل آسان ،تاه شو،کم جا و از همه مهمتر ملحفه های تمیزی که باور کنید از خونه خود آدم تمیزتره.و هزاران چیز دیگر ار پنجره و در تا دستشوئی و حمام. از میز تعویض کهنه بچه تا کمدهای چند منظوره .از تلوزیون کنترل دار تا میز و صندلی چهار نفره. از پرده های الکتریکی تا ماشین لگن شوئی.
نگین در بخش کودکان بستری شد . برای همین امکانات این بخش متفاوت تر بود. مثلا لگنی به مریض داده میشد برای تخلیه مدفوع و سپس آزمایش آن. داخل همان توالت ماشینی نصب شده بود که سریعا این لگن رو داخلش می گذاشتیم و شسته میشد. هیچ اثری از بو ،کثیفی،بوی شدید مواد ضدعفونی کننده نبود.و در تمامی اتاق دکمه های صدا کردن پرستار نصب شده بود. در حالی که یک روز اگر زبانم لال در ایران این دگمه ها نصب شود روی آن علامت صدا کردن پرستار ممنوع است چاپ خواهد شد.
و آدم این تفاوتهای کوچک ولی خیلی بزرگ را که می بیند قید برگشت به وطن را می زند. اینجا نه تنها لازم نیست برای باز شدن هر دری پول تو دست کسی بگذاری بلکه درها همه الکتریکی باز میشود. اینجا بو پرستار رو صدا نمی کنی بلکه پرستار تو رو سلام می کنه. امکانات دیگر آن اتاق والدین بود که والدین بتوانند آنجا استراحت کنند و چای مجانی بخورندو تلوزیون پلاسما ببینند و حتی فیلم ویدئویی بگذارند. ومایکروفر تا همراه بتواند غذایش را گرم کند. مبلهای راحتی که در هتلهای ایران هم به ندرت پیدا می شود.
.و رفت و آمد که به راحتی و بدون هیچ کنترل و یا سئوالی انجام پذیر است البته این ها همه فرهنگ می خواهد
که در ایران الفاتحه مع الصلوات.

کادوی نیکولاوس


ششم دسامبر نیکولاوس اومده بود مهد کودک نگارین و به همه کادو داده بود. از قرار معلوم نقاشی روی کادوها کار خود بچه ها بود. و همه باید نیکولاوس را می کشیدند. نگارین هم دو تصویر کاملا متفاوت از نیکولاوس کشیده بودند. حالا دستش درد نکند ولی اصلا خوشمزه نبود . آخه خوردنی بود . وهر دو رو باید خودم می خوردم چون نگارین لب هم نزدند .آخه گناه داره برکت نیکولاوس.

چاقه رو نگین کشیده. لاغر رو نگار.

گوشت


نگارین معمولا به باباشون موقع بسته بندی گوشت کمک می کنند. و اینجاست که تفاوتهای بچه ها را بخوبی می شود پیدا کرد. نگار با دقت تمام در تلاش انجام یک کار خوب است و نگین فقط می خواهد کارش را تمام کند. البته تفاوت سنی را هم نباید فراموش کرد.

لباس سفید

بلائی سرم آورد که صد رحمت به جریان چند روز قبل. امروز نگارین رو بردم کلاس کر. یک دفعه متوجه شدم که باید امروز هم لباسهای سفید می پوشیدند. چون برای سالمندان برنامه داشتند. و همه این برنامه ها هم به خاطر ایام کریسمس در به درشون است. نیم ساعت وقت داشتم ،نگارین رو به معلمشان سپردم و به طرف خونه برای آوردن لباسهای سفید نگارین راه افتادم.اینجام که ایران نیست بگی آقا سر چهارراه صد تومان. مجبور شدم تمام راه رو بدوم. تصور کنید باران ،سرد،عجله ،چکمه. منم از نصفه راه چکمه هایم رو درآوردم و به خاطر سرعت گرفتن پابرهنه دویدم.از قضا جورابم نداشتم.در کل آلمان فکر نمی کنم کسی این کار من رو کرده بود. همه نگاهم می کردند ولی برام مهم نبود و میدویدم. در حالی که خیس عرق شده بودم به خانه رسیدم و ثانیه ای لباسهایشان را برداشتم و کفشهایم رو عوض کردم و این دفعه با دوچرخه برگشتم. وچشمتان روز بد نبینه وقتی به اونجا رسیدم در حالیکه دقیقا به موقع رسیده بودم ولی آنها برنامه را شروع کرده بودند و بچه هام بدون لباس سفید به اضافه سه، چهار تای دیگر موندند. اگر چه تلاشم رو کردم ولی هر تلاشی نتیجه بخش نیست. حالا در حالیکه همه لباسهایشان را در می آوردند نگار ما گیر داده بود لباس سفیدش رو تنش کنم.منم برای اینکه دل خودم خنک بشه تنش کردم و بقیه مراسم رو در حالیکه اصلا لازم نبود با لباس سفیدش بود.خلاصه تا آخردسامبر چند تا بد شانسی دیگر سرم بیاد خدا می دونه

nikolaus

دیروز کارشتت برای آمدن نیکولاوس برنامه داشت. منم به پیشنهاد یکی از آشنایان با بچه هایمان رفتیم آنجا. ناگفته نماند که از زمین و آسمان باران می آمد. البته ما با تجهیزات کامل رفته بودیم ولی افاقه نکرد. برنامه در زیر باران سه ساعت طول کشید.برنامه تبلیغاتی برای کارشتت بود ولی داخلش اجاره نمی شد ،بلکه بر عکس زیر باران و در محوطه جلو آن برگذار می شد. دو ساعت اولیه که فقط خواننده ها می خواندند و از نیکولاوس خبری نبود. نگار ما هم که از جمعیت زیاد اونم با صداهای بسیار زیاد موزیک گریزان است. مدام به دلم نق می زد که من نمی خواهم بریم تو خود فروشگاه بگردیم. هم زیر بارون نیستیم وهم صدای ناهنجار موزیک رو نمی شنویم. ولی بنا بر عقیده من وقتی آدم گروهی جائی می ره باید تحمل کنه حتی اگر به نظر او نظرشان کاملا اشتباه باشه. ولی گوشش بده کار نبود و منم دوستمان رو تنها گذاشته و با نگارین رفتیم داخل کارشتت. اتفاقا دقیقا به موقع رسیدیم. نیکولاوس با بجه ها عکس می گرفت و همانجا تحویلشان می داد. منم که می خواستم اینو به دوستمان بگم ،نگارین رو تو صف تنها رها کردم و رفتم سراغ آنها. اگر چه می دویدم ولی تنها گذاشتن نگارین آنهم در اون شلوغی کار درستی نبود. اینهم از اون گذشتهائی است که یکبار چوبش را خواهم خورد. خلاصه عکس گرفتیم و دوباره رفتیم زیر بارون به انتظار نیکولاس. و آیا واقعا اون همه جمعیت اومده بودند سه ساعت تحمل کنند که آخرش از نیکولاوس کادو بگیرند. ناگفته نماند که در تمام این مدت نگار حسابی ناراضی و منهم عصبانی. آخه منم دلم می خواست نگار هم مثل بقیه بچه ها خودش رو برای گرفتن کادو خفه کنه ،در حالیکه این کارا اصلا تو خونش نیست . از من که بدو از نگار که نمی خواهم. آخرش هم تا جلو کادوها رفت و نگرفت. این تمام شد و نوبت جرقه بازی شان شد. البته جالب بود چون من و بچه ها برای اولین بار بود از نزدیک میدیدم اونهم در شب. خوبی اش این بود که ما فاصله داشتیم وگرنه زیادم بی خطر نیست.اونم تمام شد و موقع اومدن نیکولاس از بالای ساختمان سه طبقه کارشتت و پخش کادو بود.اونم اومد و جالب بود. موقع پخش کادوها شد و من غصه ام شروع شد. آخه بچه های من اگه براشون گرفتم ،گرفتم . وگرنه خودشون دستشان رو دراز نمی کنند. با هر بدبختی بود کادوی نیکولاوس در به در را هم براشون گرفتم.
ولی اینو یاد گرفتم که پرروئی و جلب بودن یاد گرفتنی نیست باید تو خونت باشه. که بچه های من این قلم رو تو خونشون ندارند.

لئونی

نگار بعد از جدا شدن از دوست قبلی اش لیزا با دوست جدیدش به نام لئونی است. خوشبختانه والدین لئونی تحصیلکرده هستند و در آلمان هم این نکته مهم است. لئونی دختر مغروری است و به همین خاطر هم با نگار ما دوست شده. آخه نگار از اون آدمهائی است که با همه کنار می آید. ولی متاسفانه رابطه اش با نگینمان خوب نیست. شاید هم به خاطر سنش است. البته باید گفت بدی نگار این است که هوای خواهرش رو اصلا ندارد .و حتی گاهی در برابر اون جبهه هم می گیرد . فعلا تنها خانواده آلمانی که رفت و آمد داریم خانواده لئونی هست.اگه پایدار باشد .این آلمانیها حوصله این کارها را ندارند. وقتی لئونی می آید خونمون ،نگین شاکی می شود که چرا دوستهای منو دعوت نمی کنی .هر چی به اش می گم دعوتی نیست .اونها خودشون می آیند به خرجش نمی رود.

دوچرخه

چهار، پنج روزه علی برام یک دوچرخه به 3یورو از ای بی خریده . اولش خیلی ترس داشتم ولی حالا همه جا رو با دوچرخه میروم. اگرچه زمین هم زیاد می خورم ولی وارد هم شده ام .خوبی آلمان به این است که تمامی وسایل نقلیه هوای دوچرخه سوارها را دارند و از جهت آنها خیالم راحته. مثلا اگه مدتها راه رو ببندی هیچ کس بوق نمی زنه و با آرامی پشت سرت حرکت می کنند و یک آدم نا واردی مثل من حسابی وقتشان رو می گیره. بخصوص که خیابانهای شهر ما خیلی تنگه و معمولا اگه تند نروی ماشینهای زیادی پشت سرت جمع می شوند .فعلا که تمرین می کنم تا کی بتوانم کاملا مسلط بشوم خدا عالمه.

علاقه

مدتی است هیچ علاقه ای در نگار برای ادامه ویولون نمی بینم. متاسفانه به خاطر سختی این ساز موسیقی نگار اون اشتیاق اولیه اش را از دست داده و کلاس موزیکش برایش اجبار شده تا علاقه. از طرفی هم خیلی حیفم می آید رهایش کند. نمی دانم اشتباه کار کجا بود که اینقدر زود خودش را نشان داد. حالا از امروز خودم پا با پاش می شینم تا تمرین کند. ولی اگر از این راه هم به نتیجه نرسیم باید قیدش را بزنیم. با توجه به این که هزینه زیادی هم پرداخت می کنیم. شاید هم هنوز جلسه های اولش است و حسابی مشکل و بی نتیجه است. هیچ جا هم نتیجه کارش را همراه تشویق نمی بیند و این ادامه کار را برایش دشوارتر می کند. من خودم که همیشه یاد گرفتن موسیقی از آرزوهای بزرگم بود و متاسفانه هر دفعه به دلایل مختلفی موفق به این کار نمی شدم. شایدم سن نگار برای ویولون زدن خیلی زود بود. شاید هم ما خیلی هولیم.

ویولون

نگار مدتیه کلاس ویولون میره وجالبتر آنکه اولین آهنگی که می زنه یک ربطی به مامان دارد و به همین خاطر امشب که تولد من بود اون آهنگ را برای من زد. اگر خرا بخواهد و این کار را ادامه بدهد موفق خواهد شد. چون به موزیک و شعر علاقمند است. باقی مشکل نگین است که همان چیزی را که نگار می خواهد می خواهد و همان کاری را که او می کند میکند. اگر چه هیچ علاقه ای به نواختن ویولون ندارد ولی چون نگار دارد او هم می خواهد. البته بعد از مدتی دیگر صدایش در نیامده ولی در دل غصه می خورد و این را در رفتارهای عجیبش به خوبی می توان دید. خلاصه این ویولون برای ما شده دردسر. از طرفی هزینه های سنگینش و علاقه وافر نگار به آن از طرفی هم حسادت بجای نگین .اگر چه مشکل خیلی معمولی است ولی واقعیت آنست که وجود دارد. حالا چگونه برطرفش کنیم هنر است.

کلاس زبان

امروز نگارین رو کلاس زبان انگلیسی بردم . در آلمان مرسوم این است که هر کلاسی که می خواهید ثبت نام کنید ، مجاز هستید یکی دو جلسه مجانی بروید وسپس اگر مورد پسند بود ، ثبت تام کنید. نگار که خوشش آمده بود بخوصوص که در آلمان هر جا بچه هست وسایل اسباب بازی هم وجود دارد . آنجا هم سرسره وتاب و ترومپولین که بعید می دانم در ایران باشد وجود داشت . من باب همین بچه ها با علاقه خاصی به کلاسها می روند . ولی نگین ما از کلاس زبان انگلیسی فقط از وسایل بازی اش خوشش آمده بود. شاید هم من توقع زیادی ازش دارم . چون با بچه های بزرگتر از خودش سر کلاس بود. نحوه تدریس همان نحوه تدریسهای جدید در ایران بود. معلمشان ایرلندی بود. تعداد زیادی نیامده بودند . ولی جلسه های اول همینه . قبل از کلاس زبان کلاس کر بودند و من چقدر نگارین رو دواندم تا به کلاس زبانشان برسند. البته کمکهای تلفنی علی را هم نباید فراموش کرد.از دیدن قیمتهایشان شکه شدم و فکر نمی کنم در وضعیت بی پولی ما بتونم ثبت نامشان کنم .اول کلاس نگار شروع به شمردن اعداد به انگلیسی کرد و معلمش خیلی تشویقش کرد و نگین هم برای اینکه کم نیاورد به معلمه گفت که من هم یک چیزهائی بلدم و وقتی ازش خواسته شد بگه شروع به حرفهای بی معنی ولی با لهجه انگلیسی کرد و خنده همه درامد .

انباری

برنامه هر روز من این است که وقتی نگارین رو از مهدکودک می آورم . اول باید غذایشان رو بخورند . و چون مثل همه بچه ها در خوردن غذا اذیت می کنند ، همه چیزها را در خانه ممنوع می کنم تا غذایشان را تمام کنند . از جمله تلوزیون که بعد از غذا خوردنشان مجاز به نگاه کردن هستند. ولی امروز من خوابم برده بود و نگین هم که معمولا راحتتر از نگار قوانین رو زیر پا می گذارد ، غذایش را تمام نکرده ،تلوزیون را روشن کرده بود . از خواب که بیدار شدم خیلی عصبانی شدم ، تقریبا نصف غذایش مانده بود. منم تهدید کردم که اگر غذایش را تمام نکند می برمش انباری. قابل ذکر است انباری در زیرزمین آپارتمانمان واقع است. بعد از مدت زیادی با غذایش ور رفت و نتوانست تمامش کند. با بشقابش اومد پهلوی من و قبل از اینکه من تهدیدم را عملی کنم گفت مامان منو می خواهی ببری انباری ببر ولی شب بیارم بیرون. و من وقتی دیدم حاضر به انباری رفتن است فهمیدم که واقعا غذایش را دیگر نمی خواهد و سیر شده است . منم با شرط وشرایط قضیه را ماست مالی کردم و باید من بعد به فکر تهدید جدیدی باشم.

بوس

داشتم به علی می گفتم ، من اگه جای همسایه بغلی که شوهر خیلی فعالی داره بودم ، کف پاشم می بوسیدم . یک دفعه نگین درآمد و گفت مامان تو اجازه نداری به غیر از بابا کس دیگری رو ببوسی .جالب اینجاست که کلمه اجازه جز پرمصرفترین کلمات آلمانی است . و نگارین هم مداوم از آن استفاده می کنند . تا جائی که گاهی اوقات برای دستشوئی رفتن هم اجازه می گیرند.
دنیای بچه ها دنیای کوچک و پرمفهومی است که لذتش را وقتی بزرگ شدی می فهمی . خلاصه اصطلاحات زبان مادری در فرهنگ دیگری مشکل ساز می شود . اونم کشور قانونمندی مثل آلمان .

خواب

از خواب نیمروزی ام بلند شدم. متوجه شدم نگارین حرکات خاصی از خودشان درمی آورند.آنها مشغول بازی پر سروصدائی بودند. ولی از آنجائی که نمی خواهند مزاحم خواب والدینشان بشوند، به فکر چاره افتاده بودند. نگار از نگین می خواست که در اتاق من بماند و میزان بلندی صدائی را که نگار در اتاق خودشان ایجاد می کرد بسنجد. نگین هم نتیجه را رضایت بخش اعلام کرد و گفت نگار صدات به اتاق مامان نمی آید ، می توانی ادامه بدهی. و من از این لحضه قشنگ لذت بردم

پارک

امروز اولین روز تعطیلی نگارین بود. خوشبختانه تینا اومد و با مادرش به اتفاق نگارین رفتیم اشتت پارک تا بچه ها دوچرخه سواری کنند. نمی دونم سه هفته تعطیلات چه جوری تو این غربت سرشون رو گرم کنم. خدا سایه این والدین رو از سر آدم کوتاه نکنه. کاش اینجا بودند و تعطیلات با بچه ها می رفتیم سراغشان. اصولا آدمها وقتی به پیسی می خورند . یادشون می اید پدر و مادر دارندو وگرنه در زندگی عادی کامل فراموششان می کنند. من خودم پدر بزرگم و مادربزرگم رو خیلی زود از دست دادم و همیشه دوست داشتم منم مثل بچه های دیگر تعطیلات خونه آنها برم ولی افسوس... . حالا دخترهای خودم در عین پدربزگ ،مادربزرگ داشتن از دیدنشان محرومند.

نووا

امروزکه رفتم دنبال بچه ها دیدم نگار روی پاهای هم مهد کودکی اش به نام نووا لم داده. اول متوجه چیزی نشدم ولی کم کم خودش با حرارت خاصی شروع کرد به تعریف کردن که آره امروز من با نووا ازدواج کردیم. البته من عاشقش نشده بودم ولی با اولین بوسی که از لبهایم کرد فوری عاشقش شدم. و باهم ازدواج کردیم. در این میان نگین هم بیکار نمونده و با کریستین ازدواج کرده. ولی گویا این یکی هنوز خیلی جدی نشده و چون از لب همدیگر و نبوسیدند. قضیه برام اول خیلی خنده دار اومد اونهم وقتی به زبان آلمانی برام تعریف می کردند. ولی امشب یک خورده دلواپس شدم .چون نگار از باباش می خواست بوس آخر شبش رو از لب بکنه.
نمی دونم ولی لابد این بچه ها هم دل دارند.

Toys

توی روزنامه خوندم شنبه تویز آر آس برای بچه ها برنامه داره. نگارین هم که عاشق این جشنها هستند. رفتیم اونجا و تو مسابقه شرکت کردیم. سئوال اولی رو بلد نبودم خیلی سخت بود ولی میدونستم در هر حال میتونیم برگه های قرعه کشی رو برداریم.از قضا یکی از اجراکنندگان برنامه ایرانی بود. البته ایرانی هیچی بلد نبود فقط باباش ایرانی بود.
شانس کچل من و دخترهام ، جایزه نگار یک بسته کارت بازی بود که اونهم پسرانه و به نگین هم پستونک افتاد. منم دو سه تا گل سر و مداد. خلاصه حسابی ضد حال بود. اون همه راه با نگارین رفته بودیم اونجا و شانس سه تاییمان اینقدر بد بود. دیگران اینقدر جایزه های خوبی می گرفتند که با مال ما قابل مقایسه نبود. وقتی آدم بد شانسه نمیشه کاریش کرد. آخر برنامه رفتم با ایرانیه چاق سلامتی کنم و باهاش بیشتر آشنا بشم . بعد از آشنائی بنده خدا جایزه های نگارین رو عوض کرد و می گفت برای ما که فرقی نداره. خلاصه اینقدر به اشون چیزی داد که من شرمنده شدم.
آره اینم معرفت یک ایرانی زاده آلمانی که دخترهای من رو حسابی خوشحال کرد. ما هم ضرر نکردیم هم جایزه ها عوض شد هم یک ایرانی دیدیم.

همسایه

امروز رفته بودم دنبال نگارین. برگشتنی پیر زن و پیر مرد همسایه طبق معمول لب پنجره به تماشای بیرون ایستاده بودند. چشمشون به نگار و نگین افتادو خیلی عکس العمل نشان دادند. به خصوص از نقاشی نگار که تو دستش بود تعریف کردند. نگار و نگین هم فوری یک گل کوچولو از کنار خیابون چیدند و به پیرزنه دادند اونم رفت و براشون دوتا خرگوش و فیل بسیار کوچک اسباب بازی آورد. ما هم گرفتیم و خداخافظی کردیم.
عجیب است اینجا افراد میانسال به بچه ها علاقه خاصی دارند. حتی سالمندان رو مدتها به دیدن بچه های در حال بازی در پارکها می آورند. گویا تماشای بچه ها بهترین سرگرمی برای آنهاست. بارها شده این افراد در خیابان با نگارین برخورد کرده و با آنها دقایقی صحبت می کنند. و یا حداقل لبخند بسیار محبت امیزی می زنند. درست بر عکس میانسالهای ایرانی که حوصله نوه های خودشون رو ندارند چه برسه به بچه های در و خیابون. قربونش بشم اینقدر بچه تو خیابونها ریخته که اگه بخوای قربون ، صدقه شان بشی یک عمر زمان می بره. تازه اگه از ریسکهاش بگذریم. سواستفاده ، رعب و وحشت ، اختلال در نظام جمهوری اسلامی ، بهره کشی ، تجاوز ، قتل و خلاصه ارتباط با عناصر خارجی .

Du da - im Radio

Du da - im Radio
wie geht's dir denn heut' morgen ?
Du da - im Radio
wie war denn deine Nacht ?
Du da - vorm Radio
auch ich hab' meine Sorgen.
Du da - vorm Radio
ich bin schlecht aufgewacht.
Du da - im Radio
du mußt ja ziemlich klein sein.
Du da - im Radio
wie paßt du denn da rein ?
Du da - vorm Radio
und du mußt wohl allein sein.
Du da - vorm Radio
wem fällt sonst so was ein ?
Ich hab' da 'ne Idee
damit ich dich mal seh'.
hol' ich den Schraubenzieher raus und schraub den Kasten auf.
Heydu da - vorm Radio
das laß mal lieber bleiben
du da - vorm Radio
das kann gefährlich sein.
Du da - im Radio
dann wird's nix mit uns beiden
du da - im Radio
das finde ich gemein !
Ich ha' da 'ne Idee
damit ich dich mal seh'schick mir ein Bild von dir und du kriegst ein Bild von mir.
Heydu da - vorm Radio
gehst du denn schon zur Schule ?
Du da - vorm Radio
dann wird's jetzt ziemlich knapp.
Du da - im Radio
ich muß zum Kindergarten.
Du da - im Radio
ich schalt' dich jetzt mal ab.
Tschüß !

Heline

امروز رفته بودم تویز آر آس تا برای تولد دوست نگار کادو بخرم. چیز مناسبی پیدا نکردم. از اونجا رفتم روفو تا بالاخره یک کادوئی که به نظر خودم خوب می آمد و ده یورو قیمتش بود انتخاب کردم. می خواستم برم صندوق پولشو بدم که به طور کاملا اتفاقی مادر همین دوست نگار که تولد داره را دیدم. باهاش احوالپرسی کردم و به او گفتم راستیتش من اینو برای دخترت خریدم .اگه خوشت نمیاد خودت بگو چی بخرم؟ اونم فوری رفت سراغ علائم راهنمائی رانندگی . گفت از اینها بخر آخه هلن می خواهد دوچرخه سواری بدون چرخهای کمکی را یاد بگیره. منباب این اینها خیلی به دردش می خوره. منم از خدا خواسته هم خیلی ارزونتر هم باب طبع خودشان. باهاش خداحافظی کردم و اونهارو خریدم. خیلی جالب بود . وقتی آوردم خونه علی شوکه شده بود و گفت اینها چیه برای تولد گرفتی؟ منم جریان رو براش تعریف کردم.
و چقدر خوبه که ما هم یاد بگیریم و به طرف در خریدن کادوی خودمان کمک کنیم. الان میتونم بگم تمام کادوهائی که برای تولد نگار آورده بودند داره خاک می خوره. در صورتی که همه مهمانها از ما پرسیدند که برای نگار چی بخریم بهتره؟اونهاهم که تعارف ندارند. ولی من ایرانی بازی دراوردم و گفتم نه ممنون ممنون.

Geburtstag Kind

Geburtstag Kind ,Geburtstag Kind
nun sind wir alle da.
Wir wünchen dir,Wir wünchen dir
eine freues neues jahre
Die blumen die Wir haben
Die sollen dir es sagen
Wir haben dich so lieb. Wir haben dich so lieb.
die ... hat Geburtstag taghaghagha........ . die ... hat Geburtstag taghaghagha... .
und aber schones schenken taghaghagha... .
so viel düne eine Große stuck,
so viel haben eine siegenboat,
so viel freu eine gute Hund,
so viel Jahre bleibst Gesund

باران

امروز از زمین و آسمون بارون می اومد . البته چند روزیه بارون می آید . نگارین هم تو خونه حسابی حوصله شون سر رفته بود. تصمیم گرفتیم بریم بیرون . نگین همون لحضه رفتن بغل باباش خوابش برد. منم با نگار تنها رفتیم بیرون. از آن جائی که مقصد خاصی نداشتیم ، یک منطقه ای که نزدیک خونمون بود و تا حالا خیابوناشو نگشته بودیم ، رفتیم. زیر بارون یک مقداری هم گم شدیم ولی نهایتا به خونه رسیدیم. هواخوری خوبی بود به نگار هم خوش گذشت. اصولا وقتی یکیشون نیست به دیگری خیلی خوش میگذره .

خواب

این جریان بیدار خوابی نگارین داره جدی می شه. مدتیه یک ساعت بعد از رفتن به اتاقشان بیدارند. وهی به حوای دستشوئی رفتن از اتاقشان بیرون می آیند. منم تا حالا باهاشون جدی برخورد نکردم. باید به فکر راه حل باشم. اینجوری نمی شه.

مک دونالد

امروز نگار خیلی اذیتم کرد. قرار بود ببرمش مک دونالد و براش هامبورگا بخرم. آخه عاشق این غذا است و اگه به اش بدی تا سه تا هم جا داره. ولی صبح قبل از بیرون رفتنمان سر لباسش بحثمون شد. منم گفتم مک دونالد بی مک دونالد. حالا نه نگار کوتاه میومد نه من. جریان هم از این قرار بود که بند لباسش رو می خواست جلوش ببنده و از طرفی دو دور دور خودش بپیچونه بعد ببنده. منم کوتاه نیومدم و ازش میخواستم درست ببنده یا به عبارتی اونجوری که من می گم ببنده. خلاصه یک ساعتی خودش رو زمین و آسمون زد و گریه های شدید می کرد. باباش می گفت ولش کن بچه الان غش می کنه ولی من می دونستم نگار طرز گریه کردنش این مدلیه. اگه کسی شاهد ماجرا می بود قالب تهی میکرد. خلاصه با دلخوری فراوان کوتاه اومد. منم براش در عوض هپی میل یعنی غذای بچه گونه و گرونتر خریدم. حسابی خورد و از جایزه اش خوشش اومد ، که کاش خوشش نمی آمد. ولی حسابی حالمو گرفت.

کتی خوردنیها را دوست دارد

این داستان ،کتی خوردنیها را دوست دارد ، را به آلمانی ترجمه کرده ام. به درد بچه های سه تا پنج سال می خورد..

Kitti Warum hast du die Karotte nicht aufgegesen؟
Katties Muter streichelt sie und sagte:
Ach!die paprika hast du auch übrig gelassen.
Katti sagte:
Ich mag keine Karrotte.
Paprika esse ich auch nicht.
Liebe Katti! was is los shatz?
Wie oft niest du?
vielleicht dast du dich erkäitet.
Katti lag auf dem Bett.
Noch war sie nicht eingeschlafen,Als sie ein Geräusch hört.
Katti verschtand nicht von wo das Gerüch.
Liebe Katti!
Wenn du uns isst, wirst du stark.
Wenn du uns isst, wirst du groß.
Das selber Geräusch sagte:
Deine Gesundheit kommt von uns.
Deine spanung kommt von uns.
Wenn uns isst, wirst du groß und stark und du wirst immer gesund bleiben.
Wenn du uns isst, wirst du nicht Krank!Langsam gefiel Katti die Karotte.
Sie würde auch mit der Paprika Freunden.
Am nächste Tag, als die Mutter das Fruschtück brachten,waren auf dem Teller auch eine Karotte und eine Paprika.
Die Karotte sagte:
Liebe Karotte iss uns und werde stark!
Auch der Paprika sagte:
Iss uns und werde groß.
Die Mutter wurde glücklich und sagte:
Bravo meine liebste Tocher!
Isst du die Karotte?Katti sagte:
Ja, meine liebste Mutter!
Ich will groß werden.
Ich will stark und gesund sein.
Von diesem Tag an, wo immer Katti hin kam, sagte sie zu jedem Kind:
Denkt nicht dass sie schlecht schmeken, falls ihr es einmal esst, versteht ihr, dass es Lecker ist.
Jede Frucht hat einen eigenen Geschmak.
Jedes Gemüse hat einen eigenen Gerucht.
Esst sie mit vergnügen.
Vom Essen dem Fruchten und Gemüsen werdet ihr groß und stark.

مهد کودک


اینم تابلو مهد کودک نگارین است. اینجا مهد کودکها از جاهای متفاوتی تغذیه میشوند. مهد کودک نگارین پروتستانی است و از کلیساها تامین میشوند. به همین خاطر نسبت به مهدکودکهای کاتولیک که از دولت تامین میشوند فقیرتر به نظر می آیند. مثلا مهدکودک نگارین ساختمان یک کلیسای قدیمی است که فضای داخلی نسبتا تاریکی دارد. و تمام سیستمهای آن هم طبعا قدیمی هستند.ساختمان شامل دو طبقه است که خدا رو شکر اتاق نگارین در طبقه اول هست.هر بیست و پنج بچه در یک اتاق با سه مربی هستند. یک سرویس بهداشتی که مختص کودکان طراحی شده دارد و یک آشپزخانه برای بچه هائی که تمام روز آنجا هستند

ازدواج

طفلک نگارین وقتی از دست من خیلی عصبانی می شوند ، تصمیم می گیرند به جای اینکه با من ازدواج کنند با باباشون ازدواج کنند. قضیه اینه که این بچه های اروپائی من با مهربانترین آدمی که در دسترس باشه عروسی می کنند. اینم برگرفته از فیلمها و کتابهای کودکانه ای است که ازدواج را پایان خوش قصه نشان می دهد. آنهم چه ازدواجهائی ، همیشه پرنس و پرنسسین با وجاهت هر چه تمامتر و لباسهای مفتخرتر. منتها از آنجائی که بچه های من پرنس پیدا نمی کنند ، دم نقد با باباشون ازدواج می کنند. دیگه چی بشه که نظرشون عوض بشه و مامانشون را انتخاب بکنند.

مغز

امروز طبق معمول نگارین رو برده بودیم اشتت پارک. نگار در حال جمع کردن سنگهای جالبی بود. ناگهان از سنگی خوشش اومد و فوری به من نشون داد. می گفت مامان ببین شبیه گهیرمه. کلی فکر کردم که فهمیدم منظورش مغز آدمیزاد است. حالا سئوال من اینه که
مغز آدم کجا دیده؟ و برای چی براش جالب بوده که حالا به راحتی اونو با یک سنگ به خاطر شکلش همانندسازی میکنه؟
اطلاعات نگار از نظر من درخور توجه. یک خورده بیشتر از اون چیزی که باید بدونه می دونه.
در ضمن کلمه های اینچنینی که کمتر استفاده میشه اینجا ، اصلا ایرانیشو بلد نیست.

آلمانی

فدای نگارین بشم همچی با حال آلمانی حرف می زنند که نگو. جالب این جاست من وعلی همیشه تو خونه فارسی حرف می زنیم کیه تحویل بگیره. امشب که نگار رو برای خوردن آنتی بیوتیکش بیدار کرده بودم ،در حالی که غرق خواب بود به زبان آلمانی ازم می خواست دارو به اش ندم.
ولی افسوس که تمام گنجینه زبان دومشان بارفتن ما به ایران نابود میشه. و این اولین قدم ما برای زیر پا گذاشتن حقوق دیگری است. درست همون کاری که ایرانیهای محترم به راحتی انجام می دهند. و آیا روزی نگارین از تغییر سرنوشتشان به دست ما شاکی خواهند شد یا نه؟
نمی دانم من هم تا حدودی میتوان گفت بی تقصیرم و مقصر کس دیگر و جای دیگر است.

تاپ مدل

دیشب نگارین بی خوابی زده بود به کله شان. از ساعت هشت رفته بودن اتاقشان ولی تا نه نخوابیده بودند. لباسهای خوابشان رو در آورده بودند و لباسهای مورد علاقه شان رو پوشیده بودند. همون لباسهائی که هر موقع می خواهند تاپ مدل بشن اونها رومی پوشند. من و علی معمولا بعد از خواب بچه ها بیداریم و به کارامون می رسیم. یک دفعه سر و کله نگار که سر دسته شورشیهاست پیدا شد. اونم چه جوری؟
یواش در اتاقشو باز کرد و سرک می کشید ببینه ما بیداریم یا نه؟ تا دید ما بیداریم خودشو زد به اون راه که من می خواستم برم دستشوئی.نگین هم که همیشه شریک جرم باهاشه. تصور کنید نصف شب بچه تون شیک و آراسته اومده از اتاقش بیرون بره دستشوئی. شما باشید باور می کنید.
علی که خیلی خوشش اومده بود و کلی خندید.منم زود جمعشون کردم و دوباره بردمشون تو تختشون

اسب

امشب دوباره باز من و علی اسب بچه هایمان شده بودیم.کلی حال می کنند.مخصوصا نگین خیلی نقشش را خوب ایفا می کند. علف برامون میاره ،بارمون می زنه ووو.تمام مدت هم باهامون آلمانی حرف می زنند. جالب بود نگار می گفت می خواهید با همدیگر ازدواج کنید؟
منم گفتم مگه اسبها هم با یکدیگر ازدواج می کنند؟نگار هم گفت دیدم پهلوی همدیگز خوابیدید گفتم شاید بخواهید با هم ازدواج کنید.

نگین و تولد نگار

نگین تو تولد نگار حالش خیلی بد بود. همش بهانه می گرفت. چند بار هم بلند ،بلند گریه می کرد.کادو هم براش خریده بودم اما افاقه نکرد.همه اش آویزون باباش بود.برای همین هم علی نتونست از تولد درست و حسابی فیلمبرداری کنه.آخرش هم نفهمیدم واقعا براش قابل هضم نبود یا اینکه مریض بود. آخه چند روز بعدش حسابی مریض شد.هنوزم مریضه. خصوصا روحی. نمی دونم چرا به هم ریخته است.داد و بیداد می کنه. بازیهای نگار را بهم می ریزه. لوسه ، غذا نمی خوره،شدیدا عصبانی میشه. اشیائ رو پرت می کنه، غر میزنه ووو

تولد پنج سالگی نگار




بیست وهفتم آپریل تولد نگار بود. یازده نفر از دوستان مهد کودکش رو دعوت کرده بود با بچه های آشناهایمان چهارده نفر می شدند.ازیک ماه قبل من در حال تدارکات این تولد بودم.آخه برای اولین بار بود که دوستان زیادی آنهم آلمانی برای تولد دعوت می کردیم.بدبختانه علی هم طبق معمول مخالف بود.و علاوه بر اینکه با من همفکری نمی کرد توی دلم را خالی می کرد.

هر چه بود که به خوبی تمام شد. همه کسانی که دعوت کرده بودیم آمدند.من همیشه تصور می کردم چون خارجی هستیم ممکن است کمتر مایل به رفت و آمد با ما باشند.ولی این طور نبود.والدین بچه هایشان را طبق ساعت گفته شده آوردند.سر ساعت هم دنبالشان آمدند.به جرئت میتونم بگم برای اولین بار نگار را این همه خوشحال می دیدم.انگار تمام دنیا به کامش بود. و همین طور هم بود. دفعه های قبل بیشتر مهمانهای تولد بزگترها بودند. و به بچه ها توجهی نمی کردم بلکه همه حواسم به کی یک خانوم بود که خوب پذیرائی بشه.یا فلانی چائیش سرد نشه.تازه اگر بچم که تولدش بود صداش در می آمد داد و بیداد می کردم. در واقع تو تولد بچه هام به کسی که اصلا توجه نمی شد، دخترهای گلم بودندولی این بار تازه یاد گرفتم که تولد مال بچه هاست نه مال مامان بچه ها.اینم از چیزهائی بود که در آلمان یاد گرفتم.و اگه بشه در ایران هم اجراش می کنم.خلاصه همه وسایلی که در تولد لازم می آید را از یک ماه قبل فراهم کردم.تازه سعی می کردم ارزونتر هم تموم بشه.از کلاه تولد گرفته تا بشقاب ،پیاله یک بار مصرف.لطف بزرگ علی هم کیکش بود. که واقعا عالی بود. خوشمزه،بزرگ،اندازه،آبرومندوزیبا. البته تزئینش با من بود.بچه ها رو یک مدتی تو خونه سرگرم کردیم ،یک مدتی هم تو باغ. باغمون جون میده برای این کارها.دو سه تا هم مهمون بزرگ داشتیم.همه هم لطف کرده بودند کادو آورده بودند.منم به عنوان یادگاری به هر کسی یک دفتر خاطرات دادم.آخه این جا رسمه تولد که تموم میشه مهمانها از میزبان یادگاری می گیرند.بهترین کادوئی که نگار گرفت بسته کارت بازی با مارک لیلی فی بود. البته از دید نگار. و تقریبا میشه گفت از گرونترین مارکهای بچه گانه است.

آره اینم قصه تولد نگار.

تنها

امشب نگارین برای اولین بار تو اتاق خودشان خوابیدند. نتیجه اش فردا معلوم میشه. روحیه خوبی داشتند. دو، سه روزیه حالشون خیلی بد بود. در جهنمی که ما برای خودمون درست کرده بودیم،شریک بودند. جالب اینجاست ما به راحتی این چیزها رو فراموش می کنیم.ولی اونها برای همیشه تو ذهنشان ضبط می کنند. و اونی که در این ماجرا لطمه خورد،جگر گوشه هایم بودند.مسئوایت بچه داری سنگین تر از اون چیزی است که خیال می کنیم. متاسفانه به شبی همه محبتهای خود را بر باد می دهیم. وبا این کار اعتماد خود را از فرزندانمان جلب می کنیم. و این بود قصه دو شبی که برای نگارین قصه نخوندم.

کادو

امروز برای دوست نگار،که شنبه تولد داره کادو گرفتم. یک باربی که سوار بر اسبه. وقتی نگار اون رو دید کلی قصه خورد، که ای کاش برای خودش می بود. کم کم شروع به گریه کردن کرد،که برای خودم هم یکی بخر. منم گفتم همین مال تو، در عوض اجازه نداری تولد بری.آخه بدون کادو که تولد نمی روند. قبول کرد . ولی تا آخر شب دلش پیش اون کادوهه بود

کارت

امروز با نگار داشتیم کارتهای تولدش رو می نوشتیم. نگین هم صداش در اومده بود کو برا من؟پس من چی؟
می خواهم دوستهای مهد کودکش رو بگم. ولی زیاد میشن.نگار هم اصرار در اصرار 9نفر از دوستامو بگو. خودمم مهمون دارم ،حالا موندم چه کنم. علی که کلا با تولد گرفتن این سبکی مخالفه. منم می ترسم همه رو بگم بعد توش بمونم

تفاوت




برای من واقعا بعضی رفتارهای نگار جالبه. توی تولد امروز رو سر بچه ها پول و شکلات می ریختند. حداقل 13 بچه اونجا بودند که خودشان رو برای جمع کردن پولها و شکلاتها خفه کردند. ولی نگار من انگار نه انگار. یک بار هم رفت جلو ولی منصرف شد. ازش که پرسیدم چرا جمع نکردی؟
مثل آدم بزرگها جواب داد آخه این چه کاری که پول رو سر بچه ها بریزن. شاید واقعا نگار درست می گه و درست فکر می کنه. البته من خودم هم تو مجالس بزرگ خوردنم نمی آید. و همیشه گرسنه به خانه برمیگردم.

تولد




امروز تولد دعوت بودیم. تولد به سبک ایرانی. برای نگارین جالب بود . چون خیلی وقتی بود این همه مهمان ندیده بودند. به همین خاطر نگین اذیت می کرد. از صدای بلند موزیک ،از تعداد زیاد بچه ها ،از این که ناگهان اسباب بازی تو دستش ناپدید می شد ناراحت بود. ولی نگارم دیگه بزرگ شده و خوشش آومده بود. مهمانها آلمانی و ایرانی و روسی و بلغاری بودند.بیچاره صاحب خونه هم ما رو خونه رسوند. آدم که ماشین نداره هم خودش اذیت میشه هم دیگران رو اذیت می کنه. به هر حال تجربه جالبی بود. اگه از عوارض جانبی اش بگذریم.

زخم

نگین بیچاره خدا به اش رحم کرد. هر چی فکر می کنم روز خیلی بدی بود. صبح با بچه ها رفتیم منزا. ایستگاه رو اشتباهی پیاده شدم، و مجبور شدیم کلی پیاده روی کنیم. منزا داشتیم غذا می خوردیم که سر و کله یک بچه ای چینی پیدا شد. از بخت بد ما سرخک یا نمی دونم چه کوفت و زهر ماری داشت. مدام هم خودشو می کشید به نگارین. اعصابم خورد شد، نه می تونستم جلو بچه اونو بگیرم، نه دلم می اومد به نگارین بگم باهاش بازی نکنند. آخه مطمئن نبودم که واگیر داره یا نه. نهارمون تمام شد و به طرف دفتر علی می رفتیم که نگار افتاد و دستش حسابی کوفته شد. اومدیم بریم تو اتاق علی ،که دیدیم بله، همکار علی در را قفل کرده و کلیدهای علی هم تو اتاق جامونده بود. برگشتیم خونه و شروع به مرتب کردن خونه کردم. بعد ازظهر مهمون داشتم، هنوز از اومدنش چیزی نگذشته بود که نگین سرش خورد به تیزی میز و کلی خونریزی کرد. علی هم فوری با ماشین مهمانمان به بیمارستان رسوندش. حالا می ترسم جاش رو صورتش بمونه. خلاصه اینم یکی از روزهای خدا بود. انشاالله هیچکس روز بد نبینه.ولی آدم واقعا از یک لحضه بعدش خبر نداره.

صبح

نگارین کله سحر پامیشن . با خودشون بازی میکنند. شاید بهترین ساعتهائی که با هم هستند همین مواقعی است که ما خوابیم و اونها بیدارند. ولی امروز نگین هنوز اجیر نشده بود و نگار هم که همبازی نداشت دست از سرش برنمی داشت. نه حاضر بود بغل گرم و نرم باباش رو ول کنه ،و نه حاضر بود از وعده وعیدهای نگار صرفنظر کنه. نگار با پچ پچ کردن و سخنان چرب و نرم سعی داشت نگین رو از خواب بیدار کنه و در نتیجه همبازی داشته باشه. اینقدر سرش رو شیره مالید تا نگین هم کوتاه اومد و از خواب بیدار شد. ولی نه ما تونستیم درست و حسابی بخوابیم نه خودشون.

تنبل


نگین ما وقتی خوابش بیاد و وقتی گشنه باشه هیچ کار نمی کنه. یعنی قادر به انجام هیچ کاری نیست. اون روز رفته بودیم همین پارک جلو خونه. بعد از اینکه کلی بازی کرد، خانم یادش افتاد گشنشه. دیگه یک جا نشست و قدم از قدم برنداشت. مجبورشدم تا خونه بغلش کنم.

غم


این نگار ما غصه زیاد می خوره. برای هر چیزی خودشو خیلی ناراحت می کنه. برای آینده اش نگرانم.شاید با گذر زمان و بالا رفتن سن و سال بهتر بشه. امیدوارم.

اسب سواری

نگارین دیشب خیلی با هم اسب سواری می کردند و لذت می بردند.از روبالشی هم به عنوان زین اسب استفاده می کردند. خلاصه کلی کیف کردند و خوابشون برد. صبح که علی برای نماز بیدار شده بود دیده بود نگار اسب نگین شده و زین هم داره و نگین هم روش سواره و جالبتر اینکه به خاطر تاریکی هوا نگین چراغ قوه به دسته. و این در حالی بوده که دوتائی هنوز چشماشون را خوب باز نکرده بودند و خواب آلود بودند. منتهای کلام خاطره شب قبلی اش بد جوری روشون تاثیر گذاشته بود. ناگفته نماند پیشنهاد دهنده نگین بوده. علی که از خنده روده بر شده بود. معمولا صبحها بچه ها از ما زودتر بیدار می شوند و کاری به کارما ندارند و با هم بازی می کنند تا ما بیدار شویم.علی از من زورتر پامی شه و می ره دانشگاه. من بعد از او بیدار میشم.

ورزش

امروز نگار با لباس بنفش ورزشی رفت. نگین هم طبق معمول با لباسهای کوچک شده نگار رفت. دوشنبه ها ورزش دارند. از قرار معلوم بچه های بزرگتر در اطاق ورزش کردند، و نگار، اینام تو سالن مهد ورزش کردند. وقتی رفتم دنبالشون، دوتائی در طبقه بالای مهد بازی می کردند. البته جرئت بالا رفتن رو نگین به نگار داده.

کلاه


این عکس در حالی که نگار رضایت نمی داد عکسشو بگیرم، گرفتم. بعد هم حذفش نکردم با خودم گفتم به درد هیچ جا هم که نخوره به درد وبلاگم می خوره. در جریان هستید که!

دکتر قدیمی


دکتر نگار مرخصی رفته بود.منم مجبور شدم نگار را ببرم دکتر قبلی اش. خوشبختانه بعد از نمونه ادرار گرفتن گفت هیچی نیست.ولی چرا مدام می گه دلم درد می کنه الله اعلم.امروز مهد هم نرفت.طفلک نگین برای اولین بار تنها رفت. خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت.البته علی می گفت وقتی رفتم دنبال نگین دستش تو دست مربی اش بود و بازی نمی کرد.نگار هم منو با نمونه ادرارش کشت.دقیقا 5 ساعت طول کشید که خانم رضایت بده. من که می گم بس که بجه ام چیزی نمی خوره ، ادرار هم نداره.

تماس

دوباره امروز از مهد نگارین خونه تماس گرفتند که اگه امکان داره برم دنبال نگار چون مریضه. خیلی ناراحت شدم. اولا بچه ام مریض بود. دوما دیگه یاد گرفتند تا تقی به توقی می شه خونه تماس می گیرند، حالا اومد و من نبودم یا نتونستم همون لحظه برم .فقط بجه را تا وقتی که کاملا سالمند نگه می دارند، شایدم بچه های ما خارجیهارو. خداد تومن هم پول می گیرند، هیچی هم ظرفیت ندارند. سوما امروز روز فاشینگ بود و کوفت بچه ام شد.همچی با شوق دو تائی لباسهای عروسشون رو پوشیده بودند.به اصطلاح پرنسسین شده بودند. خیلی هم لباسها به اشون می اومد.
بچه های دیگر هم لباسهای متفاوت پوشیده بودند. پسرها اکثرا لباس پلیس، دزد دریایی،کاوبوی، و ایندیانا پوشیده بودند. دخترها هم لباس حیوانات، عروس، پرنسسین، جاروگر و غیره. خلاصه امروز که نگار این همه به انتظارش نشسته بود اینجوری حرومش شد.
حالا تصمیم دارم اگه یک بار دیگه خونه تماس بگیرند، باهاشون برخورد کنم.

Dr,Knoch


دکتر نگارین پیره ولی خوب برای ما تا حالاش خوب بوده.فقط خیلی خسیسه.تو آلمان رسمه وقتی بچه ها رو دکتر می بری، دکتره بعد از معاینه به بچه ها یک چیزی می ده، مخصوصا که چیزهای تبلیغاتی زیاد دارند که هیچ پولی هم بابتش ندادند مثلا مسواک، شامپو، آدامس، انگشتر بچه گانه، کتاب قصه و... .ولی این دکتر کنوخ یک قوطی داره توش پره گومی برشن است.یعنی یک جور شکلاتهائی که فکر کنم تو ایران ،پاستیل، می گویند.این جا خیلی ارزونه، خلاصه دستشو می بره توی قوطی اش و یک دونه ناقابل به بچه ها می ده.من به جای اون خجالت می کشم.آخه ننه بزرگهای ما تو ایران بیشتر از این خانم لطف دارند و یا حداقل شکلاتاشون بزرگتره.ولی خوب از این شوخیها بگذریم دکتر خوبیه.

پینوکیو

نگارین رو امروز برده بودیم پارک.علی هم داشت نگین رو مشغول می کرد.یک سکه می گذاشت، زیر ماسه ها و نگین دوباره پیداش می کرد، تا اینکه نگین سکه رو اصلا پیدا نکرد.و وقتی باباش سکه پول رو ازش خواست، با خونسردی تمام جواب داد نیست دیگه، آخه من گربه نره هستم.حتما قصه گربه نره و روباه مکار که پینوکیو را گول زدند و پولهای اون رو چال کردند که فردایش درخت پول سبز بشه، شنیدید؟ چند وقتی از شبکه کیکا در آلمان داره پخش میشه و نگارین هم با علاقه دنبال می کنند.به نظرم این کارتون مال 30 سال پیش باشه، ولی هنوز که هنوزه برای بچه ها جالبه. خلاصه علی سکه 10 سنتی اش رو باخت.

حسودی

باز نگار امروز با قصه رفت مهد.نمی دونم این دختر چرا دلش می خواهد بهترینها مال خودش باشه.به هیج وجه من الوجوه حاضر نمیشه از خواسته هایش کوتاه بیاد.چشم دیدن چیز خوب برای نگین بیچاره را نداره و فوری اعتراض می کنه.تا جائی هم که راه داره کلاه سر نگین می ذاره.حالا تو خونه عیب نداره می ترسم تو اجتماع هم همین باشه، و اونوقت اول بد بختیه.

الگو برداری

داشتم فکر می کردم چقدر این نگار نیم وجبی منو اذیت می کنه.هر روز که می خواهم ببرمش مهد،برای کفش و لباس منو می کشه.اولا عاشق رنگ صورتیه،دوما مدل موهاش هر روز باید یک جور باشه.به خدا دیگه مدل کم می آورم.حالا اونش بماند،خانم دوست داره موهاش بلوند باشه.ومنتظره بزرگ بشه موهاشو رنگ کنه.سوما باید لباساش همه ست باشند،و این کارا می دونید چه قدر هزینه و دردسر داره.روزهائی که با لباسهای مورد علاقه اش نمی ره تا شب غصه داره.از دست این اروپائی ها که تلوزیونشان همه مد های متفاوت و کفشهای متنوع و موهای اینجوری و اونجوری و خوب بچه من هم پای همین تلوزیون بزرگ شده.امروز لباسش یک ذره ساده بود،اینقدر گریه کرد که نگو و نپرس.فعلا این بیماری به نگین سرایت نکرده.البته ناگفته نماند بنده خودمان هم بچه بودیم همین بودیم.

سلینا

نگار امروز لباس جدیدی پوشیده بود.خودش می گفت مثل لباس سلینا است،و از این بابت خوشحال بود.وقتی هم بردمش مهد کودک،سلینا فوری به لباس نگار عکس العمل نشان داد.نگینم اکثرا لباسهای کوچک شده نگین رو می پوشه.فعلا که خدا رو شکر حرفی نداره.البته باباش می گه نگین مثل منه،غصه همه چیزو می خوره ولی به روی خودش نمی آورد.

خاله ریزه قصه می‌گفت

خاله ریزه قصه می‌گفت

خاله ریزه شاد و خندون

نشسته بود تو ایوون

قصه می‌گفت و گاهی

پکی می‌زد به قلیون

رسید به اونجا که گفت:

"کلاغه رسید به خونه"

خال خالی گفت:"میو، نه

کلاغ تو آسمونه"

کلاغ پر سیاهی

تو آسمون پر می‌زد

دنبال آب و دونه

به هر طرف سر می‌زد

خاله ریزه خندید و گفت:

"خال خالی این چه حرفیست؟

اون که تو آسمونه

کلاغ قصه‌ها نیست

کلاغ قصه‌ سیره

نه آب می‌خواد، نه دونه

به جای قار و قار قار

قصه و شعر می‌خونه

کلاغ قصه‌ها رو

تو قصه‌ها باید دید

دنبال اون باید رفت

به شهر قصه رسید"

شعر از شکوه قاسم نیا

Labels:

خاله ریزه و قاشق سحرآمیز

خاله ریزه و قاشق سحرآمیز

تو دست خاله ریزه

قاشقی سحرآمیزه

به که چه برقی داره

وای که چقدر تمیزه

این از طلاست یا نقره؟

صاحب اون چه غولیست؟

نه از طلا، نه از نقره است

هیچ غولی صاحبش نیست

رسیده از قدیما

به دست خاله ریزه

قاشقی یادگاریست

برای او عزیزه

وقتی که خاله ریزه

قاشقشو دست می‌گیره

فکر می‌کنه که بچه است

یادش می‌ره که پیره

می‌پیچه توی گوشش

صدای گرم باباش:

"یواش بخور ریزه جون

به فکر بازی نباش"

داوی تلخ وشورش

تو این قاشق شیرینه

به چشم خاله ریزه

جادوی اون همینه

شعر از شکوه قاسم‌نیا

Labels:

لیزا

طفلک نگار از موقعی که بهترین دوستش رفته یک مهد کودک دیگر،خیلی غصه داره.اصلا مهد کودک رفتنش نمی آید.عجیب دوستش داشت.ولی حالا تنها شده و هنوز دوست ثابتی پیدا نکرده.اینم شانس بچه منه دیگه.

مریض

نگین مامان چند روزه حسابی حالش خرابه.بچه ام نه غذا می خوره،نه بازی می کنه.همش تب داره بین 38 درجه تا39 درجه.هیچ داروئی هم فایده نداره،باید زور خودشو بزنه.از روزی که مریض شده همه چیز ها اضا فه می آید..امروز هم به خاطر حال نگین،نگارو نتونستیم فاشینگ که از طرف مدرسه رقص دعوت شده بود،ببریم.البته خودش یادش نبود وگرنه بیچاره می شدیم.من و علی هم حال نداریم ولی به خاطر بجه ها خودمونو می کشیم.من که دو هفته است می خواهم برم دکتر زنان فرصت نمی کنم.دندانپزشکی نگینم مونده.از همه مهمتر سرفه های پیاپی نگاره،که قلبمو آتیش می ده.آخه یک دکتری قولشو به امون داد که علتشو تشخیص بده.ولی هنوز نبردیمش.طفلکی شبی نیست که راحت بخوابه،تازه بعضی وقتها هم منجر به استفراغ می شه.از موقعی که آلمان اومدیم،می شه گفت این بجه ها همش مریض هستند،مخصوصا از موقعی که مهد کودک می روند.
اینقدر امروز ترسیدم که حد و حساب نداشت.تازه از رئال رسیده بودم که از مهد کودک زنگ زدند نگار و نگین گریه می کنند و مامانشان رو می خواهند.منم هراسون دو دقیقه ای خودمو به اونجا رسوندم.چشمتون روز بد نبینه،نگین بغل مربی اش بود و از زمین و زمان گریه می کرد،نگار هم دلش به حال خواهرش سوخته بود و هم از فرصت سوئ استفاده کرده بود و اونم چسبیده بود به مربی اش.مربی ام که جونش دراومده بود،مدام می گفت اینا زیاد اینجا می مونند به نظر من خسته می شوند و باید زودتر بیایید دنبالشون.آخه می دونید که برای مربی ها هر چه بچه کمتر باشه بهتره.آسمون خدا همه جا یک رنگه.آوردمشون خونه در حالی که نگین همانطوری جیغ می زد و اصلا نمی تونست راه بره.به باباش خبر دادمو و فوری بردش دکترواوضاع خیلی خراب بود.گویا گرفتار یک ویروسی شده بود که در این منطقه آلمان شایع شده بودونگین ما هم یکی از قربانیها یش بود.دل درد،اسهال،استفراغ،التهاب گلو.... و خلاصه هر چی که فکر کنید.الان خدا رو شکر یک خورده بهتره تا ببینیم چی می شه؟خلاصه اون روز غذا رو با آب می دادیم پائین.خدا مریضی بچه رو قسمت هیچکی نکنه.

برف




امروز اولین برف اینجا اومد.نگارین هم با باباشون رفتند پارک و کلی بازی کردند وحال کردند.لباسهای برفی تازه هم که براشون خریده بودم پوشیده بودندواتفاقا یک خانمی از نگار عکس گرفت البته ازمون اجازه گرفت می گفت عکسهارو برای روزنامه راین اند فالز می خواد.البته قبل از این حرفها دوربینش جلب توجه می کرد.

Jesika

امروز که رفته بودم دنبال نگارین،دیدم نگین خانم خرابکاری کرده بود.نمی دونم با این مشکل نگین چه کنم؟بیچاره جسیکا،مربی اش داشت شلوارشو عوض می کرد.نگین هم یا بی خیالشه،یا خودشو می زنه به بی خیالی.به قول پدر شوهرم،آدمی که خوابه می شه بیدارش کرد ولی آدمی که خودشو به خواب می زنه نمی شه بیدارش کرد.البته توی مهد کودک اولین بارش بود.امیدوارم با بالا رفتن سنش درست بشه.آخه هنوز سه سالشه.

نقاشی


اینم نقاشی نگار که با چوب روی زمین کشیده

comment

از همه دوستانی که نظر می گذارن ممنونم.این آدم رو تشویق می کنه بازم بنویسه.از خاله غزل/از ناشناس/از اونی که به احتمال زیاد تو دیار ما زندگی می کنه.از همه ممنونم.در ضمن من ترجیح میدم عکسهای خانوادگی ام رو به پشت بزارم.حالا اگه یک روز تکنولوزی تونست عکسهای مارو برگردونه اونوقت حرفی نیست.

orkan

چهار پنج روز پیش طوفان شدیدی در اروپا بود.مقداری هم به ولایت ما رسیده بود.مداوم تلوزیون اعلام می کرد ترجیها خونه بمانید.از طرفی من رفته بودم دنبال نگار و نگین.در حالی که باد بسیار شدیدی می آمد نگین می گفت مامان ببین موهام چقدر حالت گرفتن.این در حالی بود که نگار داشت سکته می کرد.بچه ها متفاوت هستند.

شیخ

بچه ها به ندرت برنامه های ایران رو می بینند.امروز نگین چشمش افتاد به کلی شیخ که از تلوزیون ایران پخش می شد.بچم که از این چیزها ندیده بود می گفت مامان چقدر نیکولاس!آخه بی شباهتم نیستند

مریض

نگارین دو روز است که مریض هستند و به مهد کودک نمی روند. نگار حالش بدتر است ولی نگین دادو بیدادش بیشتر است.طفلکیها شبا نمی تونند خوب بخوابند.نگینم که از اشتها افتاده ، آخه قبلا خوب غذا میخورد.فردا اگه خدا بخواد میرن

نگار


دلم به حال نگار می سوزه.آخه دختر حساسیه ما هم حواشو نداریم.یک جورایی با بقییه بچه ها متفاوته حتی با خواهرش.غصه زیاد می خوره برای خیلی چیزهایی که بچه های دیگه اصلا به اش فکر نمی کنند.زیاد به آدم رو نمی ده به اش محبت کنی.خیلی هم گریه میکنه.دیروز که از دستش عصبانی شده بودم تهدید اش کردم و از خونه بیرونش کردم البته باباش خوشبختانه پا در میونی کردومنم از کارم پشیمونم.برای آینده اش آرزوی موفقیت دارم.

گله مندی نگار

این روزها که نگینم میره کیندرگارتن نگار خانوم ما هم توقع داره تنها دوست نگین خواهرش باشه وبا بقیه بازی نکنه که خوب نمیشه.امروز نگار شاکی شده بود که نگین با اوقاچن دوست شده منم گفتم چه عیبی داره مامان.اونم برای اینکه منو قانع کنه میگه آخه اوقاچن یک یونگه یعنی یک پسره.
_خوب بازم مهم نیست.
_آخه اون نگینو با گول زدن دوست خودش کردوووو....

دانشگاه

نگارین عاشق رفتن به دانشگاه باباشونن.علی هم امروز یک سی دی از دفترش لازم داشت رفت بیاره نگارین رو هم برد.البته دانشگاه تعطیل است.ولی اینجا دانشجوها کلید دارند.

karstadt

امروز از کارشتت تماس گرفتند که نگار تو مسابقه نقاشی برنده شده و فردا بییاین جایزه اش رو بگیرید.من که خیلی خوشحال شدم

TANZSCHULE


امروز با نگارین پاشدیم رفتیم مدرسه رقص.هوا هم خیلی سرد بود بد بختانه بسته بود.دفعه قبل یا من متوجه نشده بودم یا... .خلاصه تا سال جدید تعطیل است.منم یک نفس راحت میکشم چون بردن بچه ها با اتوبوس و راه دور وهوای سرد خیلی سخته.فقط به خاطر نگار.

لالایی


گنجشک لالا، سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب بالا
لالا لایی لا لالایی لا لا لالایی...
لالا لایی لا لالایی لا لا لالایی...
گلدون خوابید مثل همیشه
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
گلدون خوابید مثل همیشه
قورباغه ساکت، خوابیده بیشه
لالا لایی لا لالایی لا لا لالایی...
لالا لالالایی لا لالایی لا لا لالایی...
جنگل لا لا لا لا
برکه لا لا لا لا
شب بر همه خوش، تا صبح فردا
شب بر همه خوش، تا صبح فردا
لالا لالالایی لا لالایی لا لا لالایی...
بشنوید

دندانهای نگین

بالاخره دندانهای نگین رو راضی شدیم بکشند.5تا از دندوناشوکشیدن و2 تا شو پر کردند.طفلکی بی هوشش هم کردند.مریضی تو غربت خیلی سخته.منم بی هوش شدم و باباش نمی دونست به من برسه یا به اون طفلک.خدا مریضی رو نصیب هیچ کس نکنه.

حسنك كجاي

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.
یادش بخیر داستان حسنک کجایی ُتصمیم کبریُ میهمان ناخوانده (کوکب خانم) دهقان فداکارو پتروس همیشه از روی اینها مشق و دیکته می نوشتیم و حالا اینها شاید فقط قصه باشد برای ما تا با گفتن اینها کوچکتر ها را سرگرم کنیم

sttatpark

نگین امروز حسابی ضربه دید.آخه این وسایل پارک به نظر من خیلی بی خودند خدا به نگین ما رحم کنه.

درخت توت فرنگی


نگار: بابا بابا نگاه کن درخت کاجمون یک عالمه توت فرنگی داده.
من: درخت کاج توت فرنگی!؟؟؟

پ.ن.: ولی اگر می شد توت فرنگی رو به کاج پیوند زد چی می شد! ولی چه جوری توت فرنگی رو از اون بالا جمع کرد؟

سبلان

امروز نگار نون توی توستر می زاشت.بوش که بلند شد می گفت مامان این بوی سبلان میده.خدایا !شما چی فکر می کنید.بلاخره با کمک باباش فهمیدیم سبلان یعنی صلوات و صلوات یعنی ا سپند دود کردن.اون موقع بوی نون تست برامون معنی دار شد

بوی ایران

ولا از شما چه پنهان.داریم یواش یواش چمدونامونو(چه کلمه سختی) میبندیم.نگار میگه مامان چه قدر این اتاق بوی ایرانو میده.آخه چمدونا خیلی بزرگند.فقط موقع ایران رفتن ازشون استفاده میکنیم.

fusswartewasserhal

کلمات آلمانی نگین=fuss-warte-wasser-hallo-ich habe...-اینارو از نگار یاد گرفته

خونه

امروز به نگار گفتم سال دیگه باید خونه مونو ببریم ایران.اونم گفت مامان خونمون. اون که خیلی بزرگه...

دانشگاه

امروز با نگارین رفتیم پهلو علی.همکار علی سعی میکرد با نگار آلمانی حرف بزنه.نگینم که هیچ
وقت خودشو از قافله عقب نمیندازه به زور و بلا آلمانی حزف میزد.از قضا بعضی حرفاشم درست بود.

دندان

.باالاخره دندانهای فاسد نگین کار دستمون داد.هر روز باید ببریمش دندانپزشک تا چرک دندوناشو بکشه.نمیدونم آخرش چی میشه

موبایل

امروز برای نگار یک موبایل خریدم.نگین که خیلی دلش میخواست با حرکات جالب خودشو به اون راه زده بود.اصلا تحویل نمی گرفت.باباشم دلش به رحم اومدو موبایل خودشو به اش داد.

کلاغ

این آلمان بس که خیابونهای ساکتی داره.نگین ما امروز در جواب کلاغی که غار غار میکردگفت کلاغه سر ما درد....حالا راستشم به غیر از صدای کلاغه هیچ صدائی به گوش نمی رسید.

دکتر

نگین امروز پاش پیچید.طفلکی پاشو نمی تونست رو زمین بذاره.باباش دکتر بردش.تا ببینیم چی میشه.

essen

موقع غذا خوردن ما نگارین رو صدا می کنیم(essen).نگین همیشه زودتر از نگار سر سفره است.به همین خاطر نگین کوچولو همیشه نگارو صدا میزنه(essen) بعدشم میگه نگار حرف منو گوش.......... اینم از من یاد گرفته.

پیر

من همیشه وقتی کاری برام مشکله میگم دیگه من پیر شدم.حالا این نگین ما هم هر موقع از انجام کاری عاجزه میگه پیر.پیر.پیر.....

سفره


چند روزیه که روی میزغذا خوری، غذا نمی‌خوریم. بجاش می‌شنیم سر سفره. ولی نگارین بلد نیستند. یا چاشون روی سفره است ویا خیلی از سفره فاصله می‌گیرند.

نیکولاس

الان ساعت 3 است.باید امشب کادو توی کفش نگارین بذارم.فردا که از خواب پاشند فکر کنند کار نیکولاسه.تازه بابای نگارین براشون کفش نیکولاس هم درست کرده.

تولد


اول دسامبر تولد نگین بود. سه چهار تا ایرانی دعوت کردیم. این مهمانها اینقدر بد قول بودند که هر کدام یک ساعت اومدند. ولی در کل بد نبود.

شمارش

نگین فقط از یک تا پنج بلده.اونم میگه یک....فونف که در زبان المانی یعنی پنج.

سمینار

امروز بابای نگار می‌خواد بره یک شهر دیگه باز ما شب تنهاییم. برای تنهائیمون به یکی از دوستان گفتم بیاد پیشمون. هی تنهایی، هی غربت:(

بابا نوئل


اینجا بابا نوئلهارو از پنجره ها آویزان می‌کنند. این نگین ما هم غصه اش اینه که بابا نوئل گیر کرده و توی خیابون دادو بیداد می‌کنه که اونو بیارین پایین.

hallowin


این نگین ما هنوز درست و حسابی حرف نمیزنه.بجای هالوین میگه ترس.

نماز

امروز بابای نگار نمازشو با آب و تاب می‌خوند. نگارم می‌گفت چرا بابا نمازشو با ناراحتی می‌خونه؟

سیر

امروز بعد از مدتها من سیر خوردم. نگین در عالم بی زبانی می‌گفت بو بو بو. می‌گم اینم راه خوبی برای از شیر گرفتن نگینه!

تهاجم فرهنگی

در حالی که نگین هنوزم درست و حسابی حرف نمیزنه.ازآلمانیهاازscheisse زیاد استفاده میکنه.لازم به ذکر است که این کلمه در جایی استفاده می شود که ادم خیلی عصبانی میشود و به معنی چیز مزخرف است.
پانوشت از بابا: نگین می خواسته سر یک بطری رو باز کنه باز نمی شده همین جور که زور می زده با خودش میگفته scheisse. این کلمه معنی زشتی تو آلمانی داره ولی از بس که بکارش می برن شنیدنش تو جامعه و تلویزیون عادیه

زندگی


بابای نگار داشت خمیر پیتزا درست می‌کرد. از اونجایی که نگار خیلی بازی با خمیر رو دوست داره باباشم نمی‌ده. نگارم یک دفعه با ناراحتی گفت اصلا از این زندگی خسته شدم.

kitty





نگین یاد گرفته اسم کتاباشو بگه. از جمله کتی البته میگه تته. جاتون خالی یک روز توی اتوبوس هی با زبان بی‌زبانی تتی تتی
می‌کرد. بالاخره فهمیدم روی کیف خانمی عکس کتی را دیده بود.

نیمه شعبان

من و نگارین تنها نشستیم وحسابی دلمان گرفته. یک نفر پیدا نشد عید رو به ما تبریک بگه. کاش مام ایران بودیم.

مریضی نگین

نگین من خیلی مریض است هیچ دکتری نمیدونه چرا دندونای بچم خرابه.مثلا تو ناف اروپا زندگی میکنیم.به هر جا مراجه کردیم چرا دندونای بچم به محض اینکه در مییان فاسد میشن.هیچکس نمیدونست.

خوابیدن

امشب بابای نگار خیلی خوابش میامد.بچه ها رو از ساعت 8 خوابونده بود.اگر چه اونا نخوابیدن و من مجبور. شدم تا ساعت 11 سرگرمشون کنم .بلاخره خوابشون برد

امید

نگارم خیلی مهربانه.تا مییام شعر هیچکی منو دوست نداره...رو بخونمنگار فوری میگه من دوستت دارم

سرد

نگین من هنوز حرف نمیزنه.ولی با زبان بی زبانی فراوان.وقتی ازش میخواهیم بگه یخچال میگه سرد.

انگشت

همیشه نگار موقع خواب دستش رو تو دست من مذاره و میخوابه.کیف میکنم،لذت بخشه.گاهی وقتها همون جا خوابم میبره و همچنان دستم تو دست نگار می مونه. فداش بشم عزیز بابا

با قاشق

میگم: نگار غذا خوردی
میگه: آره
-چی خوردی؟
- پلو
-با چی؟
-با قاشق
-!!

مسئولیت

تازگی یک هول عجیب من رو فرا گرفته: می ترسم که بچه هام رو درست تربیت نکنم. پشیمون شدم از بابا شدنم ولی دیگه دیره. نمی دونم راه درست کدومه؟ کتابها؟ رو نیاکان؟ هر چه پیش آید؟ نمی دونم. خدایا کمکم کن!

هوای ولرم

موقع آماده کردن نگار برای بیرون رفتن:
من:نگار بیا دستکشت رو هم بپوش.
نگار: هوا سرده؟
من: نه خیلی
نگار : گرمه؟
من: نه گرمم نیست
نگار: هوا ولرمه؟
من:؟!؟!؟!؟

روشهایی برای دیرتر خوابیدن

نگار همیشه از خوابیدن بدش میاد که البته باید علتش رو توی طرز برخورد من و مادرش جستجو کرد. بگذریم. چند تا از روشهاش برای به تعویق انداختن زمان خوابش رو بخونید، خالی از لطف نیست:
بابا: وقت خوابه نگار
نگار: ساعت ده شده؟
بابا: آره عزیزم
نگار : نه ساعت ده نیست
بابا:برو تو تختت می خوام لامپ رو خاموش کنم
نگار: باشه
چند لحظه بعد: بابا نی نی رو میخوام
بابا:اینم نی نی
نگار: کو بالشتش؟
بابا: اینم بالشتش
نگار: آخه سرما می خوره
بابا: اینم لحافش
نگار: نی نی جیش داره
بابا: اینم لگنش
بعد اینکه جیش نی نی رو می گیره: بابا جیش دارم
بابا: پاشو بریم جیش کن
بعد از برگشتن از دستشویی یک کم دراز می کشه بعد: بابا اب می خوام
بابا: پا شو بخور
نگار: نه آب تو لیوان قرمزه خودم می خوام
بابا: بیا اینم لیوان قرمزه نگار
نگار: بابا برام قصه بگو
...

پول بخر

نگار میگه "بابا چرا یک ماشین لباسشویی دیگه نمی خری" مگم خوب پول ندارم میگه"خوب چرا پول نمی خری؟" میگم پول رو نمی شه خرید میگه:"خوب از کیف مامان بردار"
پانوشت: کیف مامانش همیشه پر از سکه های 1 و 2 و5 سنتی است.

ماشین لباسشویی

چند شب پیش یک آقا دزده اومده تو آپارتمان و ماشین لباسشویی ما رو از زیر زمین آپاتمان دزدیده. ان هم از امنیت تو اروپا. میگن اینجا دزدی نمی شه! دزدی اونم ماشین لباسشویی اونم از یک دانشجو که معلومه ارزونترین ماشین لباسشویی رو داره.

خودشون می رقصند

دیشب با نگار کلی بازی کردم و هر چی میگفتم بسه ول نمی کرد. سیاست بخرج دادم و لپ تاپ روروشن کردم یک آهنگ یا همون شو براش گذاشتم گفتم خوب حالا دیگه برو یک کم برقص. نگار هم فوری جواب داد: خودشون می رقصن. (منظورش آدمهای توی شو بود)

نقاشی

آخر هفته بابا و مامان و نگار روی سه تا برگه داشتند هنر نقاشی خودشون رو نشون میدادند. وقتی که همه کارشون تموم شد، مامان از نگار پرسید:"نقاشی بابا قشنگتره یا مامان" نگار هم بدون هیچ تاملی گفت:"نقاشی نگار"!

پانوشت: اولش می خواستم هر سه تا برگه رو اینجا بگذارم تا شما هم قضاوت کنید بعدش دیدم خیلی آبرو ریزی منصرف شدم.

ریش

دیروز نگار میگه:"بابا پاشو برو ریشتو بزن تا من بوست کنم!"آخه آدم چی بگه به این بچه

- مامان نگار تو خواب دیده که من بهش گفتم باید 16 درصد سفید تر بشه. اینم از خواب خانم نگران!

اولین گام

دیروز نگین برای اولین بار چند قدم راه رفت. خیلی جالبه و با مزه .چقدر شوق داره برای راه رفتن.و

برای من مادری می کنی؟

دیشب تو یکی از سریالهای ایرانی این دیالوگ بود:"من برات مادری کردم" چند ساعت بعد نگار به مامانش می گفت : مامان برای من مادری بکن. منظورش این بود که من رو بغل بکن. فداش بشم

فرزندان ما

سایت فرزندان ما سایت جالبیه.

سگ

دیروز توی ایستگاه قطار داشتیم برنامه قطار رو نگاه میکردیم که یک سگ که کنار نگار بود وغ کرد. نگار کلی ترسید و گریه کرد و خلاصه به هر زحمتی بود آرومش کردیم تا اینکه دیشب ساعت 3 نیمه شب با صدای گریه وحشت زده نگار از خواب پریدیم. من کمی بغلش کردم و راهش بردم و کمی آروم شد بعد مامانش نگار رو بغل خودش خوابوند. مامان نگار میگفت تا صبح نمیگذاشته دستم رو از روی صورتش بردارم و همش می گفته: سگ که ترس نداره!

نمیدونم این اروپایی ها که این همه دم از آزادی و حقوق بشر می زنن، چه جوابی برای این پایمال کردن حقوق دیگران اونم کودکان دارند. من مطمئنم که اکثر بچه ها به سن نگار این ترس رو از حیوانات دارن. خیلی دلم می خواد جوابشون رو بشنوم.

قصه

همیشه شبها برای نگار قصه میگم نگار هم عادت داره که دستشو میذاره تو دستم و من هم کیف میکنم و هم میفهمم که کی نگار می خوابه. این مطلب رو برای این نوشتم که من حسابی قصه کم آوردم: شنگول منگول، چوپان دروغگو، کدو قل قله زن، خاله سوسکه، لوبیای سحر آمیز، حسن کچل،جوجه اردک زشت، قصه اتفاقات مهم همون روز... خلاصه بعضی شبا هر چی بلدم میگم، دهنم کف میکنه آخرش نگار میکه: بازم بگو. کسی قصه بلده؟ قصه خوب؟ اصلا قصه گفتن برای بچه ها خوبه؟

خوابیدن نگار

نگار از اینکه بخوابه خیلی بدش میاد.چراش مفصله. گاهی وقتها چشماش رو هم است ولی وقتی میگی "نگار وقت خوابه" بلافاصله مخالفت میکنه. اما منظورم از این حرفها این بود که دیشب نگار داشت با عروسکش بازی میکرد بهش گفتم داری می خوابونی عروسکت رو. فوری گفت نه خوابش نمیاد. نکته اینکه بچه ها چیزی که خودشون نمی خون برای دیگران هم نم خوان. یاد بگیریم از بچه هامون.

موسیقی کلاسیک

تو رو خدا یکی بیاد من رو از دست این رفیقم نجات بده، کشته من رو با این موسیقی کلاسیک گوش کردن:سمفونی شماره یک بتهوون. اینقدر بی روح و خشکه که بجای این همه اسم قشنگ شماره داره. البته اینو هم بگم که موسیقی کلاسیک رو نفی نمی کنم ولی گوش کردن هر روز اون کمی اعصاب می خواد. مگه نه؟

جاده

امروز بعد یک سال می تونم بگم که مسیر حرکتم رو تا حدی پیدا کردم . فقط یک کور سوئی می بینم ولی اگه به مقصد برسم چیز خوبی از آب در میاد. البته اینجوری فکر می کنم. ولی خدا کنه که بشه می دونم میشه.یعنی خودش درست می کنه.

ترفند


-اگه تو Contorol Panel>Add & Rémove ld نمی تونين يک بر نامه رو حذف کنين، اين رو ببينين.
- و اگه يک فايل رو نمی تونين حذف کنين اين لينک رو ببينين.
-پيداکردن پسورد ياهو مسنجر از ريجستری
-فعال کردن Product Key ويندوز براي نصب سرويس پک



-فقط شما بايد روي صفحه دسك تاپ راست كليك كرده و از قسمت new گزينه Shortcut را انتخاب كرده و بعد در پنجره ظاهر شده عبارت shutdown -a را تايپ كرده و next را بزنيد و بعد finish ضمنا حتما بايد بين shutdown و - فاصله وجود داشته باشد و بعد هر وقت كه با ويروسهاي گفته شد برخورد كرديد كافيست كه فايل اجرايي ساخته شده را اجرا نماييد تا ويروس از كار بيفتد

پروفسور

می دونیدمن از آدمهایی که وقتی حرف می زنن خیلی چیزا از حرفاشون می فهمی و خیلی چیزا هست که نمی فهمی خیلی خوشم میاد نمیدونم منظورم رو می فهمین؟