بابانگار

صبح

نگارین کله سحر پامیشن . با خودشون بازی میکنند. شاید بهترین ساعتهائی که با هم هستند همین مواقعی است که ما خوابیم و اونها بیدارند. ولی امروز نگین هنوز اجیر نشده بود و نگار هم که همبازی نداشت دست از سرش برنمی داشت. نه حاضر بود بغل گرم و نرم باباش رو ول کنه ،و نه حاضر بود از وعده وعیدهای نگار صرفنظر کنه. نگار با پچ پچ کردن و سخنان چرب و نرم سعی داشت نگین رو از خواب بیدار کنه و در نتیجه همبازی داشته باشه. اینقدر سرش رو شیره مالید تا نگین هم کوتاه اومد و از خواب بیدار شد. ولی نه ما تونستیم درست و حسابی بخوابیم نه خودشون.