بابانگار

زخم

نگین بیچاره خدا به اش رحم کرد. هر چی فکر می کنم روز خیلی بدی بود. صبح با بچه ها رفتیم منزا. ایستگاه رو اشتباهی پیاده شدم، و مجبور شدیم کلی پیاده روی کنیم. منزا داشتیم غذا می خوردیم که سر و کله یک بچه ای چینی پیدا شد. از بخت بد ما سرخک یا نمی دونم چه کوفت و زهر ماری داشت. مدام هم خودشو می کشید به نگارین. اعصابم خورد شد، نه می تونستم جلو بچه اونو بگیرم، نه دلم می اومد به نگارین بگم باهاش بازی نکنند. آخه مطمئن نبودم که واگیر داره یا نه. نهارمون تمام شد و به طرف دفتر علی می رفتیم که نگار افتاد و دستش حسابی کوفته شد. اومدیم بریم تو اتاق علی ،که دیدیم بله، همکار علی در را قفل کرده و کلیدهای علی هم تو اتاق جامونده بود. برگشتیم خونه و شروع به مرتب کردن خونه کردم. بعد ازظهر مهمون داشتم، هنوز از اومدنش چیزی نگذشته بود که نگین سرش خورد به تیزی میز و کلی خونریزی کرد. علی هم فوری با ماشین مهمانمان به بیمارستان رسوندش. حالا می ترسم جاش رو صورتش بمونه. خلاصه اینم یکی از روزهای خدا بود. انشاالله هیچکس روز بد نبینه.ولی آدم واقعا از یک لحضه بعدش خبر نداره.