بابانگار

باران

امروز از زمین و آسمون بارون می اومد . البته چند روزیه بارون می آید . نگارین هم تو خونه حسابی حوصله شون سر رفته بود. تصمیم گرفتیم بریم بیرون . نگین همون لحضه رفتن بغل باباش خوابش برد. منم با نگار تنها رفتیم بیرون. از آن جائی که مقصد خاصی نداشتیم ، یک منطقه ای که نزدیک خونمون بود و تا حالا خیابوناشو نگشته بودیم ، رفتیم. زیر بارون یک مقداری هم گم شدیم ولی نهایتا به خونه رسیدیم. هواخوری خوبی بود به نگار هم خوش گذشت. اصولا وقتی یکیشون نیست به دیگری خیلی خوش میگذره .