بابانگار

لباس سفید

بلائی سرم آورد که صد رحمت به جریان چند روز قبل. امروز نگارین رو بردم کلاس کر. یک دفعه متوجه شدم که باید امروز هم لباسهای سفید می پوشیدند. چون برای سالمندان برنامه داشتند. و همه این برنامه ها هم به خاطر ایام کریسمس در به درشون است. نیم ساعت وقت داشتم ،نگارین رو به معلمشان سپردم و به طرف خونه برای آوردن لباسهای سفید نگارین راه افتادم.اینجام که ایران نیست بگی آقا سر چهارراه صد تومان. مجبور شدم تمام راه رو بدوم. تصور کنید باران ،سرد،عجله ،چکمه. منم از نصفه راه چکمه هایم رو درآوردم و به خاطر سرعت گرفتن پابرهنه دویدم.از قضا جورابم نداشتم.در کل آلمان فکر نمی کنم کسی این کار من رو کرده بود. همه نگاهم می کردند ولی برام مهم نبود و میدویدم. در حالی که خیس عرق شده بودم به خانه رسیدم و ثانیه ای لباسهایشان را برداشتم و کفشهایم رو عوض کردم و این دفعه با دوچرخه برگشتم. وچشمتان روز بد نبینه وقتی به اونجا رسیدم در حالیکه دقیقا به موقع رسیده بودم ولی آنها برنامه را شروع کرده بودند و بچه هام بدون لباس سفید به اضافه سه، چهار تای دیگر موندند. اگر چه تلاشم رو کردم ولی هر تلاشی نتیجه بخش نیست. حالا در حالیکه همه لباسهایشان را در می آوردند نگار ما گیر داده بود لباس سفیدش رو تنش کنم.منم برای اینکه دل خودم خنک بشه تنش کردم و بقیه مراسم رو در حالیکه اصلا لازم نبود با لباس سفیدش بود.خلاصه تا آخردسامبر چند تا بد شانسی دیگر سرم بیاد خدا می دونه