همسایه

صبح نگین رو می بردم مهد کودک که پیرزن همسایه صدامون زد.و کتابی رو به نگین داد.می گفت برای بچه خواهرم خریدم ولی یادم رفته ببرمش.حالا باشه برای تو و نگار.کتاب خیلی جالب و مفیدی بود. این پیرزن که حتی اسمش رو نمی دونم اتفاقی با ما آشنا شدوهمیشه وقتی از خیابان رد میشیم اگه کنار پنجره اش باشه ما رو مستفیذ میکنه. نه ما خونش می ریم و نه اون میاد. رابطه ما فقط پنجره قدیمی اش است. اون بچه ها رو خیلی دوست داره و به آنها هدیه میده.حواسش هم خوب سرجاشه و زیاد حرف نمی زنه.پارسال شوهر پیرش مرد و حالا خیلی تنها شده اگر چه خیلی هم غصه نخورد.
Zahra || Tuesday, October 14, 2008
6:04 PM