خاله ریزه قصه میگفت
خاله ریزه قصه میگفت
خاله ریزه شاد و خندون
نشسته بود تو ایوون
قصه میگفت و گاهی
پکی میزد به قلیون
رسید به اونجا که گفت:
"کلاغه رسید به خونه"
خال خالی گفت:"میو، نه
کلاغ تو آسمونه"
کلاغ پر سیاهی
تو آسمون پر میزد
دنبال آب و دونه
به هر طرف سر میزد
خاله ریزه خندید و گفت:
"خال خالی این چه حرفیست؟
اون که تو آسمونه
کلاغ قصهها نیست
کلاغ قصه سیره
نه آب میخواد، نه دونه
به جای قار و قار قار
قصه و شعر میخونه
کلاغ قصهها رو
تو قصهها باید دید
دنبال اون باید رفت
به شهر قصه رسید"
Labels: شعر کودکان
Zarnegarin || Sunday, February 11, 2007
11:35 AM